ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش24

  همین طوری که رحمت راه می رفت وبا همین افکار دست به گریبان بود، ناگهان متوجه شد که رنگ کوچه عوض شده است. باحیرت به هرسو نگاه کرد ودید که کوچه رنگ طبیعی وعادی اش را از دست داده است. متوجه شد که آن رنگ مألوف ومأنوس گذشته ، در کوچه دیده نمی شود. فکر کرد خطای باصره است. چشمان خود را مالید و دقت بیشتری نمود؛ اما چشمانش درست می دیدند. کوچه را به رنگ سرخ در آورده بودند. دیوار هایش را رنگ سرخ کرده بودند. لوحه های دکان هایش هم به رنگ سرخ رنگ آمیزی شده بودند و تکه های پیشخوان های دکان ها نیز به رنگ سرخ بودند. عجبا که تنه های درختان اکاسی را نیز سرخ کرده بودند وهمچنان پایه های برق وپایه های تیلفو ن ها را. رحمت آهی کشیده بود و این همه سرخی او را به یاد خون هایی انداخت. خون هایی که از بدنش ریخته بودند. .. همان قطرات خونی که با هر ضربهء کیبل و آن سیم مسی در هوا پریده بود . دلش خواسته بود که هرچه زودتر از آن محل فرار کند؛ ولی کجا برود؟ همه جا را همین طوری رنگ کرده بودند. زمین سرخ وآسمان هم سرخ : به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است.

 

 وانگهی او نمی توانست تند تر گام بر دارد. پنجه های پاهایش هنوز هم می سوختند. زخم های تختهء پشتش هنوز هم تیر می کشیدند. درد های کشنده هنوز رهایش نکرده بودند. چاره یی نداشت جز آن که لنگ لنگان راه برود وبه گفتهء شیخ اجل ، دانهء شکری بکارد. رحمت همان طوری که راه می رفت وشکر می گفت ، در این اندیشه نیز بود که اگر کسی دیروز نام این گذر را عوض کرد وبه نام پدر خود مسما ساخت ویا اگر امروز چهره اش را رنگ کرده اند، شاید فردا کسانی هم پیدا شوند که خاک پاک این گذر دیرین سال را که توتیای چشم عیاران کابل بود، به توبره باد کنند وخمی بر ابرو نیاورند.

 

 رحمت به چوک میوند که رسید، روزی را به خاطر آورد که همین جاده وهمین میدان، سارا را به او ارزانی کرده بودند. به آبدهء سپاهی گمنام نگریست . آبده با همان غرور وافتخار همیشه گی به عابرین می نگریست ورحمت را به یاد روزی می انداخت که دوستش مسجدی از سکوی آن بالا رفته بود ودربارهء مظالم حکمفرمایان آن دوران سخن ها گفته بود. به دهانهء کوچهء علیرضا خان که رسید حیفش آمد که به حسین علی قالبی فروش ، همان مرد عیار وکاکه ، سلامی ندهد وبگذرد.

 

  حسین علی را پس از سال ها دیده بود. از همان زمانی که از کابل به جاجی رفته و سارا مسافر شده بود. حسین علی  اینک اندکی چاق شده بود. غبعغبی پیدا کرده بود. با شکم برآمده یی و صورت پر از گوشت  طبق گونه یی . حسین علی همین که فصل برگ ریزان می شد ، بساط قالبی وشیریخ فروشی اش را جمع می کرد ودر عوض بساط جلبی وماهی پزی اش را هموار می نمود. حسین علی رحمت را با پیراهن وتنبان وچشمان فرو رفته اش از همان دور دستها دیده وشناخته واز پشت پیشخوان دکانش پایین شده ، بغل گشوده وگفته بود :

 

ضابط جان! چشم ما روشن. چند سال می شود که ترا ندیده ام ؟ ان شاء الله در این گدودی ها خوب بوده وبه مقام های بلندی رسیده باشی. اما چرا این قدر لاغر وزرد وزار شده ای ، خیریت که هست ؟ همان دخترک چطور است؟ ان شاء الله که به مراد دل رسیده باشی. بیا بیا بالاشو . بیاکه پشتت دق شده بودم.

رحمت نیز او را صمیمانه در بغل گرفته ، رویش را بوسیده وگفته بود :

 

- بلی من نیز پشتت دق شده بودم. سال ها در کابل نبودم. یک سال در محبس پلچرخی بودم. همین روز ها آزادشده ام. خوب، خودت چه حال داری؟ بچه ها چطور هستند ؟ بچه کلان حتماً فاکولته را خلاص کرده باشد.

 

- ضابط جان، چه بگویم؟ " خدایداد" را همان ظالم ها ورفیق های حزبی، شبی از خانه کشیده وبا خود بردند. یکنیم سال می شود که زنده ومرده اش معلوم نیست...

 

 رحمت با سیمای گرفته ولحن حزین پرسیده بود، آخر چرا ، به کدام جرم ؟

 

- نفر هایی که برای دستگیری او آمده بودند، می گفتند که خدایداد شبنامه پخش می کند. شبنامه یک حزب را در پوهنتون کابل.

- از کدام حزب را؟

- والله ضابط جان ، یادم رفته است.. . همان نفر ها گفتند که شبنامه حزبی را پخش می کرد که آزادی نام داشت. باش که فکر کنم. مثل این که سازمان آزادی بخش بود یا همچو چیزی. کاش که سواد می داشتم ومی دانستم که خدایداد درکدام حزب بود ، چه می خواست وچه می کرد ؟

 

اما رحمت که ازهمان چند جملهء حسین علی درک کرده بود که پسرش به یکی از شاخه های منشعب شدهء جریان شعلهء جاوید ( سازمان آزادی بخش مردم افغانستان ) تعلق داشته است ، با تأثر فراوان پرسیده بود:

 

  - خدایداد را که بالفعل دستگیرنکرده بودند. پس کدام جرمی بالایش ثابت نشده بود. آیا کدام سندی در دست داشتند که او را نیم شب در خانه گرفتار وبا خود بردند؟

 

- نی ، چه سندی ؟ خانه را ریگ شوی کردند؛ اما هیچ چیزی نیافتند. فقط در گوشهء الماری اش یک ورق کاغذ را پیدا کردند وگفتند که شبنامه است.

 

  رحمت با شنیدن این قصه ، بسیاراندوهگین شد. او می دانست که آن چه بروی گذشته بود، بالای خدایداد نیز گذشته است وای چه بسا که آن جوانک معصوم را سر به نیست کرده باشند.  ولی با این وصف پدرش را دلداری داد وگفت : ان شاء الله خدایداد پیدا می شود.

 

 پس ازآن که با آن کاسب جوانمرد خدا حافظی کرد، به سوی منزل به راه افتید. درنزدیک کوچهء سراجی که رسید ناگهان راهش را کج کرد. خواست به نزد ماما برات رفته هم  سلامی به او بدهد وهم نگاهی به دروازهء آبی عشق بیفگند. اما دریغا که دروازهء منزل سارا مثل همیشه بسته بود و بر دروازهء دکان ماما برات نیز قفل بزرگی زده بودند و بر بالای قفل مومی ومهُری . دلش خون شده واز همسایه دکان ماما برات پرسیده بود:

 

  - برادر، ماما برات کجا هستند؟ چرا دکان شان قفل است؟ ان شاء الله که خوب هستند؟

 

همسایه ماما برات که شخص میانه سال ، زشت صورت وپرگو وشاید هم رقیب ماما برات بود ، با نگاه  نامهربانی به صورت رحمت نگریسته وگفته بود:

 

- برادرخودت چه کاره هستی که پرسان ماما برات را می کنی ؟ پرسان کسی را که در این سن وسال در کار های سرکاری غرض می گرفت وحد خود را نمی شناخت به ضررت تمام می شود. صد دفعه برایش گفته بودیم که برادر ترا به فرمان های حکومت چه غرض؟ اگر می گویند به کورس سواد آموزی برو، برودیگر ! اگر می گویند عیالت را هم روان کن ، روان کن دیگر. مگر می توان مشت را با درفش برابر دانست دیگر؟ خوب دیگر، سزای قروت، آب گرم است دیگر.  آمدند ودکانش را تخته کردند وماما جانت را بردند ، دیگر. برو برادر، هرکسی که هستی دیگر ، بسیار پرسان نکن وقهر قهر هم طرف من نبین، دیگر...

 

 رحمت با قلب خون چکان وروح وروان آزرده کوچهء سراجی را ترک گفت. دیگردر آن کوچه ، آشنایی نداشت. آن کوچه ، کوچهء بیگانه یی بیش نبود. آدم هایش صفای دیروز را نداشتند. آدم هایش زشت رو و

نامهربان شده بودند. دیگر صدای چکش های سبک ماما برات بر فرق چرم های نفیس فرود نمی آمد. چکش ها به گرزهای سنگینی مبدل شده بودند که ازبرخورد آنان با چرم های ضخیم وکلفت ، صداهای شوم وگوشخراشی بر می خاست. و سارا نیزنبود که نبود. سارا ازآن کوچه رفته بود وهرگز برنمی گشت.

 

   رحمت پس ازبیست روز رخصتی ، ناگزیر به شعبهء تقرر وتبدل افسران اردو مراجعه کرده بود. درلیستی که به دیوار آویخته بودند ، نام خود را یافته بود. نام او درجملهء افسران احتیاط ( ذخیره ) اردو بود واین عنایت بزرگی می توانست بود، در آن روز وروزگاری که از آسمان سنگ می بارید و بر فرق آدم های بد بختی مانند او اصابت می کرد .

 

 هنوز دو ماهی از آزادیش نگذشته بود که روس ها آمده بودند.چرا وبه چه علت؟ پاسخ این سؤال ها را نمی دانست، زیرا ارتباط حزبیش قطع شده بود. عضو رابطش با مقامات بالایی حزب ، کبیر بود ومعلوم نبود که پس از آن روز که کبیر را در دهلیز اکسا دیده بود، بالای او چه آمده بود؟ اصلاً زنده بود یا در زیر شکنجه های جهنمی آن فاشیست ها از دست رفته بود. قدر مسلم این بود که پای کبیر درزندان پلچرخی نرسیده بود.دوستان ورفقای دیگر رحمت نیز از وی اطلاعی نداشتند.

 

 رحمت شنیده بود که پرچمی ها سازمان مخفی دارند. انسجام یافته ومتشکل هستند. وبه صورت زیر زمینی مبارزه می کنند. اما وی هیچ کدام از اعضای آنان را نمی شناخت ودر بی خبری مطلق به سر می برد. به همین سبب نمی دانست که این هواپیما های غول پیکرروسی که از دوسه روز به این سو درآسمان کابل دیده می شوند، برای چه منظوری نیرو پیاده می کنند وبه دعوت چه کسی وکدام مقامی به کابل آمده اند.

 

 آن شب که روس ها آمدند وشهرکابل از صدای غرش تانک ها وزرهپوش های آنان لبریز شد وپس از مدت کوتاهی آواز فیر ها وانفجار های اسلحه تقیل وسبک شان به گوش رسید، یکی از شب های سرد واستخوان سوز ماه جدی بود. برف می بارید وکوچه های کابل پر از یخ وبرف بود. سرک ها خلوت وپیاده رو ها از وجود رهگذران خالی گردیده بود. رحمت هرچه کوشش کرده بود تا از رادیو وتلویزیون خبری بشنود، چیزی دستگیرش نشده بود و نمی دانست که چه واقع شده است. بلا تکلیف ، سر گردان وحیران بود که عثمان به منزل رسیده بود. رنگ از صورتش پریده ویارای حرف زدن نداشت. اما پس از سوال های مکرر گفته بود، شهر را روسها اشغال کرده اند. رادیو وتلویزیون را گرفتند واکنون با سرعت به سوی قصردارالامان می روند.

 

  رحمت وعثمان بالای بام منزل بالا شده بودند. در چهارراهی دروازهء لاهوری که روزگاری خانوادهء آل یحیا در آن "مینار نجات" را بنا نهاده بود، هیکل تیرهء چند تانک تشخیص می گردید. ازغرب کابل هنوز صدای انفجار ها به گوش می رسید؛ اما بلندی های کوه آسمایی وشیر دروازه مانع می شدند تا روشنایی انفجارها به چشم بخورند.مدت ها، آندو با وصف سرمای شدید در بالای بام منزل شان نشسته بودند. دیر وقت بود. دیگر صدای انفجار ها قطع شده بود وصدای زنجیر تانک ها نیز شنیده نمی شد. در همان وقت بود که فرزانه ذوق زده به نزد شان آمده وگفته بود : " لالا جان ، کارمل صاحب گپ می زند... " آنان شتابان از بام پایین شده بودند ودرست در هنگامی به پای رادیو رسیده بودند که ببرک کارمل مژدهء نابودی حفیظ الله امین را به مردم افغانستان می داد ومی گفت : " ... رژیم یکه تاز وغاصب امین این خاین به خلق ووطن ، در زیر فشار جنایات خود درهم شکسته شد وطومار ماجرای طاغوتی وو حشیانه اش در هم پیچید وحاکمیت جنایتکارانه امینی ها به پایان رسید... "

 

 با شنیدن این جملات مهیج که تا هنوز هم کلمه به کلمهء آن را رحمت به یاد داشت ، هردو برادر در بهت وحیرت ونا باوری عمیقی فرو رفته بودند. اما فرزانه از فرط خوشحالی می گریست. فرزانه در آن موقع در دانشگاه کابل درس می خواند ورحمت حالا پی برده بود که در تمام مدتی که او به خاطر تأمین ارتباط با حزب، از این خانه به آن خانه واز این آدرس به آن آدرس سر می زد، خواهرش یکی از کادر های برجستهء سازمان مخفی زنان در شهر کابل بوده است.

 

 آن شب اگر خوشی هایی برای عثمان ورحمت در قبال داشت، غم ها وتشویش هایی را نیز برای رحمت به ارمغان آورده بود. اگر از یک سو رحمت از نابودی باند جنایتکار امین وختم ظلم وستم واستکبار آن باند

فاشیست ، شادمان شده بود، از سوی دیگر آمدن روس ها را خوش یمن نه پنداشته وتشویش وهراس خودرا به عثمان وفرزانه از موجودیت قوای بیگانه ابراز کرده بود.

 

 صبح که شده بود، رحمت وعثمان با وصف مخالفت شدید مادر که اینک از قضایا خبر شده بود، از منزل خارج شده بودند. درشهر سایه های هول حکومت می کرد وترس وهراس در چشمان ونگاه های هر رهگذری خوانده می شد. در نقاط کلیدی شهر، در چهار راهی ها،  بالای پل ها ودر پیش روی عمارات دولتی تانک ها وزرهپوش ها ی اردوی سرخ ایستاده بودند. شهر از سربازان کلاه خود پوش وسفید چهرهء بیگانه لبریز بود. سربازانی که کلاه های آهنی شان را تا ابروان خویش پایین کشیده بودند وبا چشمان سبز وخنجک خویش به روی هر عابری می نگریستند ودست به ماشه داشتند. دکان ها بسته بودند. دروازهء خانه ها هم بسته بود. وحتا در اعماق کوچه ها نیز جنب وجوشی به چشم نمی خورد. دروازه های بام بتی ها کور شده بودند و کبوتربازان وکاغذ پران بازهای شهرکهنه غیب گردیده بودند.

 

 


بالای تپهء مرنجان وتپه های بی بی مهرو، تانک ها وزرهپوش های روسی دیده می شدند ودر سرک ها نیز زرهپوش ها و خود روهای مردم بیگانه در حرکت بودند. جت های جنگی که در بدنهء خاکستری رنگ شان ستارهء سرخ نقش شده بود، هراز گاهی با سرعت وارتفاع کم ، از فراز شهر می گذشتند ونارسیده به کوه های آسمایی وشیر دروازه اوج می گرفتند ودریک چشم به هم زدن به افق های دور دست می پیو ستند.

 

  در چوک جادهء میوند، همان چوک پر خاطره برای رحمت، دست فروشان دوره گرد و تبنگی ها که از شدت سرما کبود شده بودند ، متاع خود ها را به خریداران عرضه می کردند. تک تک رهگذران می گذشتند و دکان های چندی آهسته آهسته باز می شدند. صدای پسرک سگرت فروشی که تبنگ چوبی را از گردنش آویخته بود ، خفه وگرفته بود. رحمت پسرک را می شناخت. همیشه از وی سگرت می خرید ومی دانست که چه صدای صاف و با نشاطی داشت. پسرک با بغض آشکار می گفت : سگرت ، گوگرد ، ساجق و با نگاه پر از نفرت به سربازان بیگانه می نگریست. رحمت به پسرک نزدیک شده ودو قطی ( پاکت ) سگرت خریده به روی پسرک دست کشید. یکی از سربازان روسی به سرعت به او نزدیک شد. سرباز به او گفت : " تواریش ، تواریش . سیگاریت " در یک دست سرباز کلاشینکوف ودر دست دیگرش روبل روسی دیده می شد. رحمت پول را از سرباز گرفت ، به دقت به آن نگریست و به سرباز مسترد کرد. سپس یک پاکت سگرت را به دستش گذاشت. چهرهء سرباز شگفت ، دهنش باز ماند ، لبخندی زد وگفت : " سپه سیبه تواریش " وبا گام های موزونی دور شد.

 

  رحمت وعثمان اینک از چوک میوند گذشته وبه نزدیک رستوران خیبر رسیده بودند. در مدخل وزارت مالیه چند تن از اعضای حزب را دیدند که مسلح بودند. برخی از آنان در وسط سرک ایستاده و ترافیک را رهنمایی می کردند. عده یی نزدیک وزارت پلان ایستاده وبا رهگذران صحبت می کردند. رحمت از میان آنان کسی را نمی شناخت ؛ ولی می دانست که آنان به جناح مخفی حزب ارتباط دارند. از برابر تعمیر بانک مرکزی که می گذشتند، ناگهان کسی با صدای بلند صدا کرد:

 

 - دگرمن صاحب، دگرمن صاحب ، صبر کنید .

 

آنان به جانب صدا روی آوردند ودیدند که میرویس با کلاشینکوفی در دست به طرف شان می آید. میرویس ورحمت یکدیگر را در آغوش گرفتند وغرق بوسه ساختند. پس از تعارفات وشکرانه باز یافتن همدیگر، رحمت پرسیده بود:

 

 - میرویس جان آغا! چه گپ است ؟ دریشی پلنگی وکلاشینکوفت مبارک. آیا این ها را از " کام " گرفته ای ؟

 

 - دگرمن صاحب ، خودت می دانی که من عضو حزب هستم. از زمانی که در غند جاجی عسکر بودم تا همین اکنون. دروقت تره کی وامین به صورت مخفی مبارزه می کردم وبا سازمان مخفی ارتباط داشتم. دیشب رفیق ارتباطی احوال داد که در مکتب" امانی"  جمع شویم. دریشی وسلاح را یکی از رفقای ما از قلعه جنگی آورد. دریشی را که پوشیدیم وظیفه گرفتیم که این جا پهره کنیم واگر وظیفه یی پیدا شد اجرا نماییم 

 

 رحمت پرسیده  بود:

- چه وظیفه یی ؟ شهر را که کاملاً اشغال کرده اند. صدای کدام فیر ومقاومتی هم از دیشب تا کنون شنیده نمی شنود.

 

- باند امین هنوز کاملاً نابود نشده است. راپور ها در محل تجمع که مکتب امانی است ، می رسند. در راپور ها گفته می شود که امینی ها در فلان خانه ویا فلان قطعه جلسه دارند. یا در زیر فلان پل بم گذاشته اند. یادر یکی از قطعات نظامی حرکات مشکوکی دیده شده است. یا یکی از شخصیت های مشهور نزدیک به امین فرار می کند. دوستان شوروی در شهرنابلد هستند. به همین سبب رفقا دسته دسته و گروپ گروپ برای اجرای وظایف فوق به راه می افتند. اما بسیاری ازرفقا مثل شما هنوز کاملاً ازجریانات خبر ندارند. ارتباط هم با آنان موجود نیست. کمبود رفقا کاملاً محسوس است. کاش خودت وعثمان جان هم می رفتید به لیسهء امانی ودریشی وسلاح می گرفتید.

 

 - برادرم عضو حزب نیست. من هم مریض هستم. ودر حال حاضر از اجرای وظایف نظامی عاجز. اما میرویس عزیز، نیکی ها واحسان تورا هرگز فراموش نمی کنم. خواهش می کنم هر امر وخدمت شخصیی که داشته باشی بالای هردوی ما صدا کنی. خواهش می کنم همین که فرصت یافتی سری به کلبهء ما بزنی . مهمان عزیزی خواهی بود....

 

***

 

  پس از گذشت مدتی از آمدن روس ها ، رحمت را به وزارت دفاع خواسته بودند ومکتوب تقررش را به همان پست قبلی به وی سپرده بودند. رحمت خوشحال بود که درکابل است، هرروز مادررا می بیند وکانون خانواده گی گرمی دارد. در آن روزها رحمت فکر می کرد که شگرد های سیاسیی که در سطح حزب ودولت به خاطر نزدیکی با مردم ودلجویی از آنان به راه انداخته شده بود، حتماً نتیجه خواهد داد. روز های تاریک وسیاه مردم به تاریخ خواهند پیوست وصلح وآرامش دروطن تأمین شده وقوای شوروی به کشور شان باز خواهند گشت. اما رحمت آرام آرام به این حقیقت پی برده بود که این آرزو های او به این ساده گی وارزانی برآورده نخواهد شد ومردم وطنش روی آرامش وامنیت را نخواهند دید.

 

  پس از حادثهء سوم حوت ، همان روزی که مردم کابل دست به تظاهرات برضد قوای بیگانه زده بودند، دیگر رحمت می دانست که آن روز های شوم وتاریک که به تصور وی به تاریخ پیوسته بودند ، اینک با اشکال وشمایل دیگری باز گشته اند. او می دید که بار دیگر دنیای پیرامونش تاریک شده ودوران حرام وسال های اشک وخون از راه رسیده اند.

 

 در همان روز ها بود ، که روزی با چهرهء گرفته و روان افسرده از برابر کوچهء سراجی می گذشت. دیگر نمی خواست به آن کوچه حتا نیم نگاهی بیفگند. به کسی وچیزی توجه نداشت ودر افکاردور و درازی غرق بود که ناگهان به نظرش رسیده بود که زن جوانی را که طفل شیرخواره یی را دربغل داشت ومی خواست به تکسی بنشیند ، می شناسد. تکسی بیشترازچند متر با وی فاصله نداشت.تکسی هنوز ایستاده بود. اگربه سرعت  می دوید به تکسی می رسید. سعی کرد بدود. ولی پاهایش هنوز به فرمانش نبودند. پاهایش آن توان و سرعت پیشین را نداشتند. با این هم با قدرت مافوق تصورش دوید، دوید ودوید ؛ ولی نارسیده به تکسی مرد آراسته یی که بکس چرمی نسبتاً بزرگی را دردست داشت به تکسی رسید. او بکس را در عقب موتر نهاد. بعد دروازهء تکسی را باز کرد ودر پهلوی زن جوان نشست. تکسی حرکت کرد. پاهای رحمت فلج شدند. رحمت آه بلندی کشید. اشک مانند باران بر پهنای صورتش جاری شد و با خود گفت : آه این سارا بود. بلی خودش بود. نه من اشتباه نمی کنم. آخر چطور می توانم صورت زنی را که در قلبم نقش شده و بر روح وروانم حکومت می کند، نشناسم؟

 

***

 

  با آمدن داوود رشتهء افکار پیر مرد پاره شد. شام شده بود وشگفتا که چه زود وچه بی خبر شب فرا رسیده بود. رحمت حتا فرصت نیافته بود که خبر های رادیوی بی بی سی را بشنود. یا به سراغ نورس برود. یا ساعتی با اپیر صحبت کند واز خبر های سرچوک واقف شود. یا مدتی در جنگل مالوفش قدم بزند ویا حال واحوال استاد خدابخش تازه وارد را جویا شود.

داوود به پدر سلام داده وبه مقابلش نشسته گفت :

 - امروز ارباب برای ما گفت که کار های مزرعه اش خلاص شده امایک ماه بعد فصل سیب چینی فرا می رسد. او گفت خودش برای ما خبر خواهد داد. حالا بیکار شده ایم. وحیرانیم  که این روز های دراز را چگونه سپری کنیم؟

 

- خیر است، بچه ام ! شما هم بسیار مانده وزله شده بودید. بهتر است کمی استراحت کنید. راستی امروز یک استاد دانشگاه بلخ در این جا منتقل شده است. چاشت مهمان من بود. او استاد زبان وادبیات فارسی است. شاید ازوی خواهش کنم که روز یک ساعت برای تو وحشمت وپروین درس بدهد. چه می گویی ؟

 

  داوود با خنده گفت :

 - بابه جان! خودتان همین حالا گفتید که این یک ماه را بیخی استراحت کنید. اما حالا می گویید که باید درس بخوانیم. آنهم درس زبان فارسی. چرا عوض آن درس زبان این کشور را نخوانیم که به درد ما می خورد ؟

 

 - بچه ام ، به خاطر آن که زبان این کشور را یاد می گیرید ؛ اما زبان مادری تان را آهسته آهسته فراموش می کنید. همین حالا می بینم که املایت غلط است. انشایت خوب نیست ، یا به عوض واژه های فارسی ، کلمات بیگانه رابه کار می بری. می ترسم روزی برسد که حتا یک نامه هم به زبا ن فارسی برای شعیب نوشته نتوانی.

 

 اگرچه داوود اندکی رنجید ولی کوتاه آمده لبخندی زد وگفت :

 - بابه جان، مزاح کردم. هرچه شما بگویید، همان طور...

 

 در همین موقع از دهلیز صدای گفتگو وهمهمه یی برخاست وسپس صدای گریه وضجهء انجنیر محمود وپسرانش بلند شد و داوود نتوانست به سخنانش ادامه دهد. پدر وپسر شتابان بیرو ن دویدند ودیدند که چند نفری در برابر اتاق انجنیر محمود ایستاده اند. داکتر یاسین دوستش را در بغل گرفته وتسلی می دهد. دستان فرزندانش به دست رزاق است وهرسه به شدت گریه می کنند.

 

 به زودی معلوم شد که اجساد خانم ودخترانجنیر محمود را که ماه ها پیش یافت شده ودر سرد خانه گذاشته بودند، تثبیت هویت کرده واکنون می خواهند تا به اشتراک محمود به خاک بسپارند.

 

  روز دیگر کسانی که خبر شده بودند با تأثر واندوه فراوانی در مراسم تدفین آن دوبانوی ناکام شرکت کردند. مراسم تدفین شان مانند مراسم تدفین پهلوان عارف انجام یافت. همان تابوت های گران قیمت از چوب صندل، همان شوالیه های فراک پوش با همان شاپو های کلاسیک، همان قدم های موزون وهمان خانه مرده گان سرسبز وغرق در گل وبرگ.

 

 انجنیر محمود خاک ها را باد می کرد وبر سرش می ریخت. ناله می کرد. پیراهنش را می درید. موهایش را می کند. تابوت هارا در بغل می گرفت . حاضر نمی شد که بالای آنها خاک بریزند. اما سر انجام راضی شد وگذاشت تا آنان را در قبرهایی که پهلو به پهلوی هم کنده بودند بگذارند وبالای شان خاک ابدیت را بریزند.

 

  انجنیر محمود، پس از انجام مراسم تدفین همسر ودخترش، باز هم ناله های بسیاری سر داد. آنقدر که دل سنگ هم به حالش می سوخت؛ ولی چاره یی نداشت، جز آن که قبرستان را ترک گوید وبارسیدن به اردوگاه، اشک چشمان وبغض گلویش را پنهان کند وازآن پس به خاطر فرزندان معصومش با زهری در پیاله واشکی در سبو بسازد وبسوزد.

 

   - بابه ژان ، بابه ژان ! بخیژ ، بخیژ !

    این نورس بود که با مشتهای کوچکش به صورت پدر کلانش می زد و می گفت، بیدار شو! نیمروز است. چقدر می خوابی؟ پیرمرد چشم گشود وبه رویش لبخند زد. نورس هم خنده کرد، بالا جست، در آغوشش جا گرفت وبوسهء شیرینی به او بخشید. اگرچه پیرمرد می خواست نورس را تا هنگامی از بغلش رها نکند که تمام غم های جهان فراموشش گردد؛ ولی نورس که غمی نداشت سرباز می زد وبا زبان کودکانه اش ازوی می خواست که با وی به دهلیز برود وبا عمهء تازه واردی که دخترک شوخی هم سنش داشت ، آشنا شود. به همین خاطر نورس دست وپا  می زد و کوشش داشت تا به آن پیرمرد بی عقل بفهماند که هرچه زودتر بیرون شوند واز کار آنانی که تازه به اردوگاه ودهلیز شان آمده اند، سر در آورند. اما پیر مرد چگونه می توانست با آن چهرهء خواب آلوده ، ریش رسیده وسر ووضع آشفته به تقاضای نواسهء لجبازش لبیک گوید. به همین سبب بود که نه تنها ساعت جیبی ، قلم خود کار، دستهء کلید ها ، لایتر سگرت وماشین کوچک حساب خود را در پیش رویش کوت کرد، بل ازخیر رادیوی کوچکش نیز گذشته پیچ رادیورا باز کرد ورادیو را به نورس سپرد تا مصروف شود و خودش بتواند به اصلاح سر وصورتش بپردازد.

 

  پیر مرد ریش خود را تراشیده ولی هنوز گیلاس شیررا سر نکشیده وسگرتی برایش آتش نزده بود که دروازهء اتاقش را چنان با شدت کوبیدند که آدم فکر می کرد، طلبکارانی آمده اند وقرض خود ها را می خواهند ویا شحنه گانی اند که رهزنی ویا جنایتکاری را جستجو می کنند.

 

 دروازه را که باز کرد، استاد خدابخش را دید که با آدم پیل تنی به سراغش آمده اند. آن پیل تن که خود را قربان علی معرفی کرد، نه تنها یک هیولای واقعی بود وگردن کلفتی داشت ، بل صدایش نیز چنان غور بود  وکلفت که از طنین آن گوش ها زنگ می زد ، اشیای روی میز می لرزیدند وپرده های اتاق تکان می خوردند. اما قربان علی که بالای چوکی سرخ رنگ پلاستیکی نشست ، چوکی واژگون گردید و آن لندهور مانند کوهی از گوشت بر کف اتاق افتاد وچندین کاسه وکوزه را شکست. استاد خدابخش تبسم خفیفی کرد ، دستش را گرفته وبه چپرکت پیرمرد هدایتش کرد. چپرکت ناله کرد، صدای قرس قرس وغژغژ فنر هایش بلند شد؛ ولی تاب آورد وقربان را با اکراه مشهودی درخود جا داد.

 


 نورس که تا همین اکنون با بهت وحیرت فراوانی به آن دیو کارتونی می نگریست، هنگامی که دید چگونه پس از نشستن قربان علی بالای چپرکت ،  شکمش پیش برآمد ودکمه های کرتیش در برابر فشار شکم بزرگش طاقت نیاورده ، کنده شده وبه اطراف پریدند ؛ ناگهان شروع به گریه کرد وخویشتن را در آغوش پدر کلانش پنهان کرد. شاید به نظر نورس رسیده بود که همین اکنون پس از پریدن دکمه های کرتی ، غولی از شکم آن دیو مجسم بیرون می جهد و وی را یک لقمهء خام می نماید. اما قربان علی که دلیلی برای گریه کردن نورس نمی یافت به این صرافت افتاد که دخترک را آرام کند. پس لب های ضخیم و کلفتش را جنباند واین چند کلمه را بیرون داد :

 

  - نام خدا، نام خدا! چه دخترک مقبولی، نامکت چیست. بیا دربغل کاکایت.اینه این چاکلیتک را بگیر...

قربان علی این سخنان را می گفت ودستش را با چاکلیت کذایی آنقدر پیش می برد که به موازات دهن طفل می رسید و او را بیش تر ازپیش می ترسانید . نورس چیغ می زد وخویشتن را دراعماق سینهء پدرکلانش می فشرد وپنهان می کرد. خدا فضل کرد که شرمای مهربان دراتاقش بود وچیغ های نورس راشنیده ، آسیمه سر به اتاق آمد، نورس را دربغل گرفته وبا خود برد وازشر دیدن آن دیو کارتونی نجات بخشید.

 

 استاد خدابخش ، پس از معذرت خواهی به خاطر مزاحمت هایی که درآن صبح زود برای پیرمرد ونوه اش ایجاد نموده بودند، به حرف آمد وگفت که قربان علی از جملهء اقوام نزدیکش است . تازه از مزارشریف آمده ودر یکی ازاردوگاه های ابتدایی زنده گی می کند. او دیروز خبر شده بود که من دراین جا زنده گی می کنم. دیشب ناوقت آمد وچون شنید که شما یک افسر با تجربهء اردوی افغانستان بوده اید، از من خواهش کرد تا او را به نزد شما بیاورم تا یک کیس مناسب برایش بسازید وکمکی به همرایش بنمایید.

 

قربان علی گفت : صاحب اگر کمکی برایم بکنید، تا زنده باشم فراموش نمی کنم.

                                                                                                                               

پیرمرد گفت : من نمی دانم که شما ازمن چه می خواهید. اصلاً آیا از دست من کمکی برای شما ساخته است یا نه؟ این مسأله بسته به آنست که در مصاحبه وانترویوی اول خود چه گفته اید؟

 

- صاحب! در انترویوی خود گفته ام که در زمان داکترنجیب الله افسر اردو بودم. پس از سقوط دولت به مزارشریف رفتم وبه خدمت جنرال دوستم درآمدم . تا این که طالبان آمدند . جنرال دوستم شکست خورد وگریخت . ما هم گریختیم وبه اینجا رسیدیم.

 

پیرمرد پرسید: شما در کدام قطعهء عسکری خدمت می کردید. آخرین رتبه ومقام نظامی تان چه بود ؟

 

  رنگ صورت قربان علی که سرخ بود، سرخ تر شد وگفت :

  - صاحب! اگر راست بگویم ، عسکری را به چشم هم ندیده ام. تا صنف چهارم مکتب درس خوانده ام وبس. پدرم که فوت کرد، به عوضش در دکان ترکاری فروشیش در چوک سخی می نشستم وترکاری فروشی      می کردم. نصف مردم مزار شریف مرا می شناسند. خودت را هم دیده ام. چند بار از دکان من پالک و گندنه ونوشپیاز خریده اید...

 

-  بسیار خوب چه کمکی از دست من پوره است ؟

 

- صاحب! اگر در انترویوی دومم ازمن سوال کنند که دروقت نجیب الله خان درکجا خدمت می کردی،رتبه ات چه بود، قوماندانت کی بود ، وزیر دفاع چه شخصی بود ، قوانین عسکری چطور است؟ فرق بین تولی وکندک چیست . کلاشینکوف چطورباز وبسته می شود ، راکت آرجی پی چیست وچه خصوصیاتی دارد؟ نمی دانم چه بگویم ؟ من بیچاره که تا حالا شی گرزوکین گرز هم نکرده ام .

 

 پیرمرد هم خشمگین بود وهم حیران ! او نمی دانست که با این آدم ساده وخوش باور وبی سواد چگونه حتا ساده ترین مسایل نظامی را در چند کلمه بیان کند وتوضیح دهد. ولی قربان که از تشویش های میزبانش اطلاعی نداشت با همان آواز بم ودیو آسایش می گفت :

 

- صاحب از خدا می شود، ازشما می شود ، فقط برای من بگویید که در عسکری چند رتبه است؟ این کلمه های تولی وکندک وغند چه معنا می دهند. من باید در کدام قطعهء عسکری خدمت کرده باشم؟ برایم بگویید که تفنگ کلاشینکوف چطور باز وبسته می شود؟ چند مرمی درجاغورش جا می گیرد وآدم با یک جاغور چند نفر را می تواند بکشد؟

 

 پیرمرد حرف قربان را برید وگفت :

- برادر عزیز! اگرچه در وطن ما مسلک عسکری را کسی به حساب رشتهء علمی در نظر نمی گیرد؛ ولی آن چه شما از من خواسته اید، حد اقل باید یک هفته شب وروز برای شما حرف بزنم تا جواب خود را پیدا کنید وبدانید که حتا خرکاری هم دریای علم است. نمی دانم شما خبر دارید یانه که تعلیمات بسیار ساده وابتدایی نظامی را یک سرباز در ظرف مدت شش ماه به مشکل فرا می گیرد. پس چگونه توقع دارید که درظرف یکی دو ساعت شما را منصبدار بسازم؟ این کار آسان نیست، بسیار مشکل است.

 

 - صاحب چطور مشکل است ؟ بابه مزاری را خداوند" ج" در جنت ها جا بدهد که چطور توانست صد ها نفر را که درعمر خود عسکری نکرده بودند، جنرال بسازد. یا استاد ربانی را که یک فرمان امضأ کرد ونیم مملکت را جنرال ساخت. آشپز جنرال ملک هم که از پیش من گندنه می خرید جنرال شده بود و حاضر باش جنرال دوستم که آفتابه ولگن را برای دست شستن مهمانان جنرال می آورد ودست های آنان را می شست ، جنرال شده بود. همین دو نفر حالا در کمپی که من هم هستم زنده گی می کنند. آنان برای خود یک کیس بسیار خوب ساخته اند وجواب گرفته اند. من که از شما چیز بسیاری نخواسته ام؟ فقط تصدیق کنید که من زیر دست شما وجگرن بوده ام ویک کمی برایم بفهمانید که چه بگویم؟

 

  پیرمرد با لحن خشونتباری گفت :

 

 

- آن دونفر شاید کدام تصدیق ویا سند ویا کارت هویت با خود آورده وبرای وکیل شان نشان داده باشند. شاید هم خدمت عسکری را انجام داده وبعداً افسر شده باشند...

 

 - صاحب! اگر گپ بالای کارت باشد ، من نیز برای خود کارت جور کرده ام...صبر کنید ...

 

 قربان علی ازبغل جیب کرتیش بسته یی را که با پلاستیک پیچانیده شده بود وبا گالشی آن را محکم کرده بود،  بیرون کرد. بسته را باز کرد واز میان کارت های رنگارنگ وگوناگون کتابچهء کوچکی را که در روی جلد سرخرنگ آن نوشته شده بود: " کارت هویت افسران " بیرون آورد وبه پیرمرد داد .

 

  پیرمرد آن کتابچهء کوچک را که بیشتر از دو ورق نداشت باز کرد . در گوشهء راست آن کارت هویت که تاپه داشت ومهر وامضاء چنین نوشته بودند :

 

  اسم : قربان علی ،  ولد : رمضان علی ،  رتبه : جگرن ، مسلک : پیاده ، قطعهء منسوبه : کندک کشف فرقهء 53  ودر قسمت چپ آن کارت، فوتوی قربان علی بود، با یونیفورم نظامی  وستارهء جگرنی ونگاه حق به جانبی که بیننده را قانع می ساخت که قربان علی از پدر اندر پدر افسرمادر زاد بوده است.

 

پیرمرد کارت قربان علی را برایش مسترد کرد ، زهر خندی برلبش نقش بست وپرسید :

 

 - این کارت هویت را چگونه وچطور به دست آوردید ؟

 

 - صاحب! یک جنرال که در دفتر مالک خان رفت و آمد داشت، صد دالرمی گرفت وهر قسم کارتی که می خواستی برایت تیار می کرد. از کارت حزب گرفته تا ترخیص ولایسنس و هرچه که دلت می خواست...

 

- اما آن جا که ریاست خارجهء جنرال دوستم بود ، در ان جا چطور کارت ها را جور می کردند؟

 

استاد خدابخش گفت : شاید قربان علی درست نفهمیده باشد ؛ اما از امکان بعید هم نیست ، زیراکه وسایل چاپ در دفتر جنرال ملک وجود داشت . ..

 

 بحث وفحص وسر وکله زدن با قربان علی بی فایده بود. او آدم سمج وشله یی بود که دو پایش را در یک موزه کرده ومی گفت : صاحب ! از خدا می شود واز شما می شود ، کیس مرا درست کنید . یک کیسک آسان برایم تیار کنید. عسکری را برایم یاد بدهید.

 

 پیرمرد به طرف استاد خدابخش می نگریست  ومی خواست بداند که استاد مشکلش را درک می کند یا نه ؟ ولی استاد نیز با نگاه خویش از وی می خواست که اگر می تواند یا نمی تواند به قربان علی که دوست وهموطنش بود ، کمک کند.

 

 روز به آخر رسیده بود ، دیگر حوصلهء پیر مرد سر رفته بود. تمام مسایلی که به درد قربان می خوردند ، برایش گفته بود واستاد خدا بخش یاد داشت  برداشته بود ؛ اما قربان علی هنوز هم راضی نبود ومی گفت :

 

 - صاحب ! معرفی خط برایم نوشته کن . نوشته کن که قربان علی را که زمانی افسر اردو بود می شناسم...

 

 پیر مرد به حد انفجاررسیده بود . دلش می خواست کلهء خود را آنقدر بالای میز بکوبد که قلب بی رحم قربان علی به رحم آید ویا برخیزد وبرود به بالا خانه واز بالکن اتاق رزاق وجواد خود را پايین بیندازد تا قربان علی از سر کلش دست بردارد. سرانجام استاد خدابخش به عوض قربان علی به رحم آمد ، از جایش بر خاست وبه قربان علی گفت :

 

- حالا معرفی خط ضرور نیست ، هروقتی که معرفی خط خواستند ، می آییم ومی گیریم.

 

 

  قربان که بر خاست ، فنرهای چپرکت نیز آواز شادمانی سردادند. پیرمرد نیز شادمان شد وبرق شعف از در ودیوار اتاق برخاست. قربان تعظیم بلند بالایی کرده وگفت :

-         صاحب ! خدا شما را برکت بدهد ، اگر معرفی خط کار باشد ، باز ان شاء الله به خدمت تان می آیم...

 

هنگامی که آنان رفتند ، پیرمرد نیزازاتاقش خارج شد. دردهلیز دخترک زیبای سه ساله یی با نورس بازی می کرد. او بایسکل نورس را گرفته بود ومی دوانید. نورس شادمانه صدا می کرد:

 

 - َسَّلف باش، َسّلف باش !

 

  نورس بادخترکی که بایسکل می دوانید ودرهمان مدت کمتر ازیک روز انس گرفته بود وبی اعتناییش نسبت به پدر کلانش کاملاً مشهود بود،خوش بود. درگوشه یی پروین ایستاده بود ومراقب بازی آن دو کودک بود. پروین با دیدن پدرش خوشحال شد وگفت :

 

- بابه جان ، خوب شد که مهمان تان به خیررفت . نورس را نزدیک بود که زهره ترک نماید. هرچه که می کردم ، آرام نمی شد. بالای تو هم بسیار قهر بود.

 

 - من چه گناهی داشتم ؟ اما خیراست ، حالا آشتی می کنیم. نگفتی این دخترک کیست وچه نام دارد ؟

 

 - نام او " صدف " است. مادرش " راضیه "جان  نام دارد. امروز صبح آمدند واتاق ژوانا همسایهء تان را برایشان دادند. زیرا که دوسه روز می شود که ژوانا وشوهرش گم شده اند. امروز مستر جیمز آمد، اتاق آن ها را باز کرده وبه صدف شان داد. ژوانای شان شاید به لندن رفته باشند. اما آنان خپ وچپ کار خود را کردند. حتا من نیز که ژوانا را بهترین دوست خود می پنداشتم از رفتن شان خبر نشدم. بابه جان ، راست می گویی که در دوستی های این دور و زمان نباید اعتماد کرد.

 

  - تو چرا اینقدر خفه هستی ؟ اینجا اردوگاه مهاجرین است. یکی می رود، یکی می آید. ژوانا هم یکی از آنان بود.

 

 - بلی همین طور است. اما من به خاطر آن خفه هستم که ژوانا چند روز پیش از من صد روپیه قرض گرفت . پیسه گک هایم را برد. کاشکی او را درست می شناختم. خیر است دیگر... بابه جان ، چند دقیقه همین جا باشید که من برنج را دم بدهم.

 

 


پروین که به آشپز خانه رفت ، پیر مرد خم شد وبوسه یی از پیشانی صدف برداشت. همین حرکت کافی بود تا آتش حسادت نورس برافروخته گردد، از بی اعتنایی اش نسبت به حریف زور مندش پشیمان شود، بدود وخویشتن را در آغوش پیرمرد که در کنج دهلیز نشسته بود وسگرت دود می کرد ، بیاندازد. نورس پس از آن که به پدرکلان بوسه داد، پرسید :

 

 - کاکا بــََبَوّ لفت ؟ دیگه نمایه ؟

 

 - بلی جان بابه . کاکا یت رفت، دیگر نمی آید.

 

 - خوب شد که لفت . بابه ژان بابه ژان بلم انگشتلی بخل ، می خلی ؟ مثل سلف ؟ ببین چقه خوبش اس ..

 

 پیر مرد گفت بلی ، برایت انگشتری می خرم. برو کالایت را بپوش . در همان لحظه صدای لطیف زنی از اتاق ژوانا شنیده شد که می گفت : "صدف ، صدف بیا که نان تیار شده . " صدف از بایسکل نورس پایین شده وبه طرف اتاق دوید وپیر مرد ونورس که اینک برای بیرون رفتن آماده شده بودند، برای خریدن انگشتر بیرون شدند.

 

 نا رسیده به ایستگاه سرویس ها ، مغازهء کوچکی بود که گاه باز و گاهی بسته می بود. ولی در بیرو ن مغازه ماشین های خودکار( اتومات ) قرارد اده شده بود که رهگذران می توانستند با انداختن سکه یی ، نوشابه ویا

بسکویت وچاکلیت دریافت کنند. یکی از آن ماشین ها مخصوص اطفال بود که در بدل سکه دو روپیه گی ، تحفه یی بیرون می داد. پیرمرد سکه را انداخت . دکمهء آن را فشرد . قطی گرد کوچک پلاستیکی از ماشین بیرون افتاد. قطی را نورس باز کرد. اتفاقاً بخت با او یار بود . به عوض لاکت یا صلیب کوچک ویا دستبند ، انگشتری کوچک ظریف ونقره یی رنگی در میان قطی بود. انگشتری بیخی برابر انگشت نورس بود وآدم فکر می کرد که از پیش کسی آن را به اندازهء انگشتش فرمایش داده است.

 

  هنگام باز گشت، پیرمرد به طرف اتاق معلومات رفت. سگرت خرید وبه لست نامه ها نگریست. نامه یی نداشت. در بیرون اتاق هم کسی نبود تابپرسد که در بی بی سی چه خبر هایی بود. چوکی سبز خالی بود واپیر که در حقیقت بی بی سی زنده یی بود ، معلوم نبود که کجا گم ونیست شده است. درآن موقع به نظر پیرمرد چنین می رسید که حتماً خبر های مهمی در جهان اتفاق افتاده واو محروم از شنیدنش شده است. آهی کشید وبا خود گفت، اگر آن آدم غول پیکر نمی آمد ومرا به اصول دین گفتن مجبور نمی ساخت ، ای چه بسا که اکنون از تمام رازها وخبر های جهان آگاه می بودم.

 

 پیر مرد نورس را که از شدت خوشحالی سر وپایش را نمی شناخت ومی دوید تا انگشترش را به پروین نشان دهد وبالای صدف نیز فخر بفروشد به مادرش سپرد وبه اتاقش باز گشت. در جستجوی رادیویش شد که اگر به ترمیم نیاز داشته باشد آن را برای رزاق بدهد . ولی هنوز رادیو را نیافته بود که ضربهء ملایمی به دروازهء اتاقش خورد. پیر مرد گفت : بفرمایید. دروازه باز شد وزن بلند بالا وخوش اندامی که لباس خوش دوخت  وظاهر آراسته یی داشت وبا خود عطرمست کننده یی را به ارمغان آورده بود، پا در آستانهء اتاق گذاشت وگفت :

 

  - سلام ، نام من راضیه است. مادر صدف هستم. شما باید پدر کلان نورس جان باشید. درست است ؟

 

 پیرمرد که به احترام او ایستاده شده بود، سر را به علامت تایید تکان داد وگفت : از آشنایی با شما خوشوقتم. بفرمایید بنشینید .

 

 اما زن از نشستن امتناع کرد وگفت : تشکر، آمدم تا از شما پرسان کنم که آیا کارت تیلفون دراین کمپ پیدا می شود ؟

 

- بلی، کارت های تیلفون را درغرفهء معلومات می فروشند.

 

 زن لبخندی زد وگفت : آن کارت ها بسیار قیمت هستند. منظورمن کارت هایی هستند که به صورت تقلبی درست می کنند وقیمت شان ارزان است...

 

  پیرمردگفت: منظور تان را فهمیدم . آن کارت ها هم در این جا پیدا می شوند. کارت ده روپیه گی را شش روپیه وکارت بیست وپنج روپیه گی را پانزده روپیه می فروشند.

 

 - پس اگر زحمت نشود، لطفاً یک قطعه کارت بیست وپنجی برایم بخرید.

 

راضیه ، دستکولش را باز کرد وپانزده روپیهء آن بلاد را بالای میز گذاشت. دستی که دستکول را باز کرده بود دستی بود، کوچک وسپید وظریف . دستی که انگشتان کشیده یی داشت وناخن های دراز ورنگ وروغن زده ومانیکور شده یی . صاحب دست، صورت بیضی شکل ، پوست لطیف وسفید ، چشمان سیاه ، موهای آبشار گونه ونگاه گرم وگیرایی داشت. او چنان زیبا ودلربا بود که اگر وسوسهء شیطان بر پیرمرد کارگر می افتاد، ای چه بسا که بوسهء گرمی بر آن دست لطیف نمی زد و آیینهء ایمانش را مکدر نمی ساخت.

 

 راضیه با خرام سبک ودلپذیری اتاق را ترک گفت . پیرمرد جرأت نیافت که پولش را پس بدهد ونشانی اتاقی را که در آن این گونه کارت ها را می فروختند به او بدهد. وانگهی حالا که آن زن زیبا خواهشی از وی نموده بود ، آیا چند قدم رفتن به خاطر آن زن  می توانست گناه کبیره یی محسوب شود ؟

 

 

به اتاقش که باز گشت ، بالای میزش اعلامیهء جهانی حقوق بشر را یافت که داکتر یاسین گذاشته ورفته بود. مدت ها می شد که از داکتر تقاضا کرده بود ، تا نسخه یی ازآن رابرایش پیداکند. دلش می خواست که کلمه به کلمهء آن را با کلمه به کلمه ء " مانیفست " که درکنج رف اتاقش بود، مقایسه کند وببیند که این یکی از آن دیگری چه کم دارد ؟ اما عطرزن، عطرآن زن وجیه وشیرین سخن ، هنوز هم دراتاقش پخش وازرایحه اش مست بود. نه، با چنان بوی خوشی چگونه می توانست به کار کسل کننده یی بپردازد؟ از طرف دیگر با رفتن آن زن ازاتاقش احساس دلتنگی می کرد. این اولین باری بود که پس از سال ها چنین احساسی به او دست داده بود. آیا ازخود آن زن خوشش آمده بود یا از عطری که بر بنا گوشش زده بود؟ نه علت را نمی دانست. اما این دلتنگی هم عجب حالتی است که نمی توان آن را نادیده گرفت وازخود راند. احساسی که ناگهان وبی خبر به سراغت می آید . قفسهء سینه ات را می فشرد وبه نظرت می رسد که آسمان وزمین همین حالا به هم می چسپند ویا سقف اتاقت بالای دلت فرو می ریزد. آه که شاملو نیز از این واژه چه سخت بیزار بود:

 

 کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت.

 تا به جانش می خواندی

 نام کوچکی

 تا به مهرآوازش می دادی

 همچو مرگ

  که نام کوچک زنده گی است.

 

 واینک که رحمت با شاملو هم آواز شده بود وسرود دلتنگی را می خواند، چگونه می توانست حتا یک سطر هم از آن اعلامیه ها را بخواند.

 

 همینطوری ملول وافسرده نشسته بود که ناگهان بار دیگر به فکر عطر افتاد. به خاطرش آمد که این بوی مست کننده را سال ها پیش در هوا و فضای دیگری استشمام کرده بود. اما در کجا وچه وقت ؟ مدتی در اندیشه فرو رفت. حافظه اش یاری نمی کرد واسم مشخصی در ذهنش تداعی نمی شد. اما پروین که آمد و خواست تا پدرش را برای صرف غذای شب دعوت کند ، با اشتیاق عجیبی هوا را بو کشید وگفت :

 

- بابه جان! به خیالم راضیه به اتاقت آمده بود. چه بوی خوشی. یادت می آید که مادرم نیز از همین عطر به موهایش می زد؟ عطر " شام پاریس " که تو همیشه برایش می خریدی وتحفه می دادی. اما من نمی فهمم که راضیه جان این عطررا ازکجا خریده است ؟

 

- چطور از کجا خریده ، مگر درمغازه ها پیدا نمی شود ؟

- در این چند مغازه که در شهر ما است، پیدا نمی شود. شاید ازپاریس خریده باشد، یا از مغازه های مخصوص عطر فروشی شهر های کلان. خوب من یک گپی زدم وتو هم محکم گرفتی. بیا که نان سرد می شود.

 

  پیرمردبه خاطر آن که دل پروین نشکند با او رفت؛ اما هیچ اشتهایی به غذا نداشت. چند لقمه یی که فرو برد وپیالهء چای را که سر کشید به اتاقش بر گشت. رایحهء عطر اصیل هنوز هم دراتاق وجود داشت وهمین امر کافی بود تا پیرمرد را به سفر دور ودرازی بکشاند وبه آن روز که سارا را با آن مرد آراسته وفربه دیده بود، باز گشت دهد :

 

***

 

 آن روز که سارا را با آن مرددیده بود، غم های عالم هم به دلش نشسته بود. امیدها وآرزو هایی که تا آن روز برای باز یافتن سارا دردل می پرورانید، به یأس مبدل شده بود. بهت زده به تکسیی که سارا را با خود برده بود، نگاه کرده بود. پس ازدور شدن تکسی درد کشنده ومرموزی روح اورا در پنجه های نیرومند خویش فشرده بود وبه نظرش رسیده بود که سارا برای همیشه در ذهن وخیالش مرده است. اما آن روز که گذشته بود، باردیگر خیال سارا در وجودش زنده شده بود. بار دیگر به نزدیک همان دروازهء آبی رنگ رفته بود. با اندوه وحسرت به منزل او نگریسته بود تا اگریک لحظه ، فقط یک لحظه او راببیند واز وی بشنود که چه واقع شده

است؟ بنابراین روزها تا آخرین انعکاس پرتو زرد رنگ افق مغرب بر بام های دکان ها وخانه های گلین آن کوچه در گوشه یی می ایستاد وبه آن دروازه آبی خیره می شد وحاضر نبود قبول کند که دیگرسارا درآن منزل زنده گی نمی کند. سارا شوهر کرده وآن کوچه نیزاورا ازخود رانده است.

 

 مدت ها گذشته بود، زمستان سرد ویخبندان جایش را به بهارعطر افشان سپرده بود ورحمت آهسته آهسته در تلاش هایش به خاطر کشتن وزدودن خاطرات آن عشق قدیمی وپر شور مؤفق می شد که روزی مادرش به وی گفته بود :

 

- بچه ام ! می بینی که چقدر پیر وزهیر شده ام. کسی نیست که آفتابهء وضویم را پر کند وبه دستم بدهد. فرزانه گک هم خارج رفت. فرخنده هم که هر روز آمده نمی تواند تا کالای تو وعثمان را بشوید ، خانه را جمع وجور کند ویک لقمه نان برای تان تیار کند...

 

- مادر جان، چقدر مقدمه می چینی، مقصدت را بگو . بگو که به وظیفه رفتنی هستم. نا وقت می شود...

- بچه ام ، چه بگویم ؟ خودت نام خدا آدم فهمیده هستی. مقصدم این است که دیگربس است ، این عشق وعاشقی چه به دردت می خورد؟ حیف تو نیست که به خاطر یک زن شوی دار شب وروزت را نمی فهمی. عثمان گفت که آن زن رابا طفل شیرخورش درشهر نودیده است. بچه ام ، گناه دارد که آدم، عاشق زن مردم باشد. چهارروز جوانی هرچه که کردی ، گذشت. من هم چیزی نگفتم. عثمان و فرخنده تووآن دختر را بارها دیده بودند واز همه چیز خبر داشتند؛ اما برایت چیزی نمی گفتند. حالا که او بی وفایی کرد ، فکرش را از سرت دور کن. برای تو دختر کم نیست. نام خدا جوان هستی، نام پدرداری ، چوکی ومقام داری . بلی گل مادر! دختری برایت پیدا کنم که مثل پری کوه قاف باشد. بچه ام ، جان مادر! گپ مرا گوش کن. خوب فکر کن . همین حالایک دختری را برایت زیر نظر کرده ایم که اگر او را ببینی یک دل نه ، صد دل عاشقش می شوی. من و فرخنده اورا درحمام دیده ایم و خوش کرده ایم . دختر رییس صاحب عبدالرسول خان است که در همین روزها ازهرات آمده اند. رییس صاحب بیچاره چقدردرهرات خدمت کرد؛ اما نزدیک بود که مثل تو بندی شود. خوب شد که باز به خیر آمد به جای وخانهء خود..

 

 مادر هنوز هم حرف می زد که رحمت از منزل بیرون شده بود. رحمت ندیده  بود که مادرچگونه از بی اعتنایی او متأثر شده وبه شدت گریسته است . اما او مادر بود. به زودی رحمت را بخشیده بود وروز دیگر همان حرف هایش را تکرار کرده بود . مادر دست بردار نبود . سر انجام روز ی رحمت به تنگ آمده وبه مادر گفته بود:

 

 - مادر جان گل! اگراز آن دخترخوشت آمده است، چه می شود که او را برای عثمان خواستگاری کنی. اما مرا آزار ندهی. ازخاطرکاروبارخانه اگرمی گویی، یک زنی را پیدا می کنیم که کار هایت را انجام دهد.

 

 - بچه ام چه می گویی ؟ در کجای دنیا رسم است که برادرخرد، اول زن بگیرد. مردم چه می گویند، هزار گپ می زنند. اما تو هم از خاطر کارهای خانه پریشان نباش ، یا دخترک های رییس صاحب یگان روز می آیند یا فرخنده وقت خودرا دیده ومی آید. برو برو بچه ام که بالایت ناوقت نشود....

 

 


  روز دیگر همین که رحمت از وظیفه به منزل باز گشت وقدم درحویلی گذاشت، سر وصدایی شنید. دو دختر یکی جوان ودیگری نیمه جوان ، مستانه وبی خیال حرف می زدند ومی خندیدند. دختر جوان با صدای لطیفی می گفت :

 

 - کست های دگرمن صاحب هم مثل خودش بسیار قدیمی وکهنه است. غیرازراگ وقوالی هندی ، چیز دیگری ندارد که بشنویم....

 

 دخترک نیمه جوان می گفت : - تو خودش را در کجا دیده ای که می گویی قدیمی است؟ همرای کست های مردم چه غرض داری، آن هارا بگذاردرجایش که خاله جانم نبینند.

 

 صدای مادرش بلند شد که با خنده می گفت : - چه می گفتی " زینب" جان! کست هایش قدیمی است ؟ نی نی،  اینطور نگو. کست های نو وخوب هم دارد نمی دانم درکجا مانده است؟ دختر جان کسی نیست که خانه را جمع

کند.رحمت جان وعثمان جان هم که شب می آیند هر چیز را تیت وپرک می کنند . برای من هم حوصله نمانده است.  کاش که یک کسی پیدا می شد که خانه اش را جمع وجور می کرد...

 

 - نی خاله جان ! مزاح کردم. اینه کست احمد ظاهر را پیدا کردم.

 صدای احمد ظاهر بلند شد که می خواند : ای دل ، ای دل ، دل دیوانه ...

 

 با شنیدن این حرف ها رحمت لبخندی زده وخواسته بود ، همان طوری که بی سر وصدا داخل حویلی شده بود؛ همان طور هم برگردد. اما مادر اورا دیده وصدا کرده بود :

 

 - رحمت جان ! خوب شد که آمدی ، هرچه می گردیم کست ها را پیدا کرده نمی توانیم.

 

  در اتاق نشیمن ، دخترجوان رعنایی که مادرش به او زینب گفته بود ، با دخترک دوازده ساله یی نشسته بودند وچای با کلچه می خوردند. عصربود ونزدیک غروب ورحمت حیران ماند بود که این مهمانان دراین وقت روز برای چه آمده اند؟ با دیدن رحمت دخترجوان برخاسته وبا ادب نمایانی سلام گفته بود. نگاه گذرایی به صورت رحمت وقاب عکس کهنه اش که دردیوار اتاق آویزان بود انداخته ودوباره به جایش نشسته بود. دخترک دیگرنیز ایستاد شده بود. هنوزهم  کلچه در دستش بود وموقع نیافته بود که آن را در بشقاب بگذارد. دخترک نیز سلام داده بود وبعد نشسته بود؛ اما کلچه خوردن فراموشش شده بود. گونه های دخترجوان از فرط شرم وحیا ، گل انداخته بود . چشمان زیبایش به گل های قالین دوخته شده بود و حالت بلا تکلیفی مشهودی بر وی چیره شده بود. اما مادررحمت با دیدن پسرش ذوقزده شده وگفته بود :

 

 - این زینب جان است واین دخترک مقبول ، خواهرکش " کوکب " جان. دخترک های رییس صاحب عبدالرسول خان هستند. رییس صاحب یادت می آید یا نه؟ شکر خدا که به خیرازهرات آمدند. این گل موره گک ها یگان وقت خبرم را می گیرند وغمم همرای شان غلط می شود. کوکب جان کلچه بخور، نشرم !

 

 اما مادرهرقدر کوشش می کرد تا آمدن آنان را توجیه کند، همان قدرخودراگرفتار می ساخت. زیرا رحمت کسی نبود که به این آسانی فریب بخورد وتصور نکند که زیرکاسه نیم کاسه یی نهفته است. رحمت همچنان احساس کرده بود که دختر جوان، پنهانی به آن عکسش که از دیوار آویزان بود می نگرد وگهگاهی نگاه گذرایی به چهرهء او نیز می افگند. شاید دختر جوان تمایل داشت تا اندک دیگری نیز بنشینند وبا مردی که وی را قدیمی خوانده بود، سر صحبت را باز کند. شاید فرخنده به آن دختر در مورد برادرش صحبت کرده باشد ورنه چگونه می توان آمدنش را دراین وقت روز توجیه نمود؟ اما هرچه که بود دستان نحیف مادر در پشت این ماجرا دخیل بود وزینب نیز از این موضوع کاملاً بی خبرنمی توانست بود. .. کوکب که کلچه اش را خورد وچای شیرین را سر کشید با ملایمت شانه اش را به شانهء زینب فشرد وزیر لب گفت :

- برویم ناوقت شده ، پدرجانم قهر می شود.

 

 دخترها که رفتند رحمت به منظور کشف حقایق به مادرش گفت :

 

 - مادر جان ازاین شاخ نبات تو هیچ خوشم نیامد. از یک طرف بسیار مغرور معلوم می شود ومن بیچاره را آدم قدیمی می شمارد واز طرف دیگرخودش مثل دهاتی ها لباس پوشیده بود. چای خوردنش را دیدی ؟ دیدی که چطور دستش لرزید وپیالهء چای را بالای میز چپه کرد. خوب شد که بیچاره نسوخت. اما چرا این قدر زر وزیور پوشیده بود. زرو زیورش را برای من وتو نشان می داد ؟

 

  مادر با ساده دلی جواب گفته بود : - بچه ام ، چقدر کوشش کردیم که زینب جان راراضی ساختیم که یک روز در خانهء ما بیاید. اما تو که خوش نمی کنی نکن ! برای او طلبگار کم نیست. نام خدا دختر نیست ، ماهتاب شب چهارده است. نام خدا پنج پنجه اش ، پنج چراغ است. به سیاه دست بزند ، سفید می شود. پدر ومادردار است. پدر ش نام دارونشان دار است. شکر نه جَت هستند ونه جولا. اما تو می گویی که کالا هایش مثل دهاتی ها بود. عجب گپی می زنی،  گپ  دیگرنیافتی ؟ بچه ام دخترهای پدر ومادردار واصل ونسب دار، باید همینطور لباس بپوشند. دهاتی بودن چه عیب است؟ مگر تو خودت در ده کلان نشده ای ؟ دست هایش هم اگر می لرزیدند به خاطر آن بود که شرم وحیادارد. مثل آن دختر کوچهء سراجی نیست که امروز با یکی

وفردا باکس دیگری رفیق شود. هان! شکر زر وزیور هم دارد. اگر در نصیبت بود، آنقدر جهیز وجوره بدهند که دربین مردم نام بماند.

 

 رحمت که درک کرده بود مادرش راسخت آزرده ساخته است، لبخندی زده وگفته بود :

 

 - مادر جان مزاح کردم. قهر نشو. اما به آن زن کوچهء سراجی هم لطفاً توهین نکن. اگر حالا من زن نمی گیرم به هیچ صورتی به او مربوط نیست. هروقت دلم زن خواست برایت می گویم ...

 

***

 

  روز ها وهفته ها وماه ها گذشته بودند. پس از آن روز مادرش حتایک کلمه هم در بارهء زینب با رحمت صحبت نکرده بود؛ اما به نظررحمت رسیده بود که مادرش با گذشت هرروزغم بزرگی را از وی پنهان می کند. مادر ضعیف شده می رفت ودوسه روزی می شد که سرفه می کرد. به سختی نفس می کشید . عرق می کرد. عرقش خشک نمی شد . اشتها نداشت ولب به غذا نمی زد. مادررا به شفاخانه برده بودند. داکتر ودوا نیز فایده یی نکرده بود ومادر همچنان در تب می سوخت، درد می کشید وناتوان ترمی شد. در یکی از همان روز ها که رحمت با الحاح واصرارفراوان ازمادر می خواست تا چند قاشق یخنی مرغ را بخورد، ناگهان فرخنده وزینب داخل اتاق شده بودند. زینب سلام داده ، دست های مادررا بوسیده بود. کاسهء یخنی را از دست رحمت گرفته و به مادر گفته بود :

 

 - مادر جان اگر مرادوست دارید، چند قاشق یخنی بخورید. خودم پخته کرده ام. ..

 

  شگفتا که مادر چشم گشوده بود. با محبت به چهرهء زینب نگریسته بود ویخنی را تا آخرین قاشق نوشیده بود.

از آن روز به بعد زینب هرروز به شفاخانه می آمد. غذای مادررا می داد. ساعتی باوی می نشست واغلباً اتفاق می افتاد که رحمت نیز درهمان موقع به بالین مادر پیدا شود.

 

  همین که مادر شفا یافته وبه خانه بر گشته بود، روزی به پسرش گفته بود:

 

-  جان مادر! دیدی که نزدیک بود، آرمان به دل بمیرم وترا درلباس دامادی نبینم. حالا که زینب جان را شناختی ، چه می گویی ؟ دیدی که چه دخترنازنینی است؟ چقدر دلسوز ومهربان است . دیدی که چطور بر بالین من خودرامی رساند وغذا را درحلقم می ریخت؟ دختر نیست ، فرشته است. بچه ام اگر می خواهی که از نزدت راضی باشم وآسوده بمیرم ، از زینب جان تیر نشو..

 

  رحمت که دیگر نتواسته بود در برابر تقاضای مادر رنجورش مقاومت کند، دستان نحیفش را بوسیده وگفته بود: مادر جان، هرچه دلت می خواهد هما نطور کن ولی به لحاظ خدا ما را بی مادر نساز..

 

  مادر اشک شوق از دیده فرو ریخته وگفته بود :

 - اوه بچه ام، خداوند ازتو راضی باشد.  الهی سرخرو وسرفراز باشی. همین فردا به طلبگاری می رویم.

 

 امامادر که روز دیگر به طلبگاری رفته بود، دست خالی باز گشته بود وبرای عثمان که با بیتابی منتظر نتیجه بود گفته بود :

 

  - بچه ام ! انیقدر خفه نباش. هیچکسی " لفظ " دختر ش را درروز اول نمی دهد. حتا اگر دختر اندر یا فرزندی اش باشد. گل مادر، پریشان نباش. خانواده های اصل ونسب دار تاعصا چوب آدم را مثل سوزن باریک نسازند ، دختر خودرا نمی دهند. رسم دنیا همین است. پشت فرخنده هم شش ماه دویدند . پشت من هم بی بی کلانت یک سال دوید. اگر آدم زود لفظ وشیرینی بدهد ، دختر بی قدر می شود وخسران هایش هزار گپ می سازند...

 

 عثمان که علاقمند بود تا هرچه زودتر برادرش به سر وسامان برسد گفت :

 

- مادرجان آن وقت ها گذشته است . حالا دوران دیگریست. اگر دختر وبچه موافقت کنندوراضی باشند، هیچ چیز مانع ازدواج شان شده نمی تواند. کار فرخنده را به خاطرآن معطل کردیم که لالایم نبود.

 

 - نی بچه ام ! اگر رحمت هم می بود تا هفت چهارشنبه نمی آمدند، فرخنده را نمی دادم. اما تو دردت را به قراری بخور. بی بی " گوهر " گفت من از دخترم پرسان می کنم که چه می گوید؟ بلی بچه ام ، راه داده اند، نی نگفته اند، خدا مهربان است.

 

 مادر روز های چهار شنبه را برای رفتن به خواستگاری زینب برگزیده بود. می گفت روزهای چهارشنبه حاجت دوباره دارد. آدم مأیوس نمی شود و فکر می کند که اگر دراین هفته لفظ ندادند، جواب منفی هم ندادند. بنابراین امید آدم قطع نمی شود. مادردرهمان روزها به زیارت شاه دوشمشیره می رفت. بند بسته می کرد، نذرمی گرفت. وعصر که می شد به طلبگاری می رفت ودست خالی باز می گشت. به خانه که بر می گشت چنان عاصی وکفری می بود که با هیچکسی سخن نمی گفت. البته که رحمت از این ماجرا بی خبر نبود ودلش به حال مادر می سوخت ولی در عین زمان در دل نیزدعا می کرد که خانودهء زینب ایرادی بگیرند، مثلاً حزبی بودن رحمت را مانع این وصلت بشمارند ویا طویانهء فراوان درخواست کنند که رحمت از عهدهء آن بدرشده نتواند. اما هفت چهار شنبه که گذشته بود وعصای مادرکه به سوزن تبدیل شده بود، مادر وفرزانه با قند ودستمال به منزل بر گشته بودند.

 

  پیرمرد آن روز را به خاطر می آورد که چگونه از مادرگرفته تا عثمان وفرخنده وشوهرش وماما عتیق وشریفه وحتا همسایه های دور ونزدیک، خوانچهء کلاه ودستمال وقند وشیرینی را بالای سر خود چرخ می دادند و رقصیده رقصیده می خواندند :

  

  گله بیارین ، گل آبی را بیارین

   گله بیارین ، قند ودستمال نامزادی ره بیارین

   گل ما مقبول است، بروین تکسی ره بیارین

  ......

 

  آن روز مادر چنان خوشحال بود که لحظه یی در زمین نمی نشست . گاهی دایره می زد، گاهی کف می زد، زمانی با کمر خمیده اش چرخ می خورد وکسی را نمی گذاشت که لحظه یی آرام بنشیند وتماشاگر باقی بماند. خوانچه را آنقدر رقصاندند وچرخاندند که رقصنده گان وچرخنده گان ازنفس افتادند ومادررضا داد که خوانچه را پیش روی رحمت بگذارند. مادردرپهلوی پسرش نشسته ، بلا بلایش را می گرفت ومی گفت :

 

  - خداجان ، قربانت شوم که آرمان های دلم را پوره کردی. شکرکه زنده بودم تا به مراد دلم رسیدم . بچه ام ! اینقدر خفه نباش. یک بارعروسم در این خانه بیاید بازخواهی دید که خداوند چه فرشته یی را نصیبت کرده است...

 

 پس از این حرف ها مادر تور آبی رنگ خوانچه را برداشته وبه حاضرین گفته بود :

 

 -  نه گفته بودم که این مردم ، مردم پدر کرده یی هستند؟ ببینید که قند را زری پوش کرده اند. اینه قــبه ء دستمال و پوپک هایش هم ازطلا است. اینه برای داماد ، کلاه قره قلی سور، تکهء دریشی ، پیراهن یخن قاق  وبوت ونکتایی گذاشته اند. این تکهء دریشی ازعثمان است. این تکه وچادررا برای من مانده اند. این تکه ها از فرزانه است . شریفه جان ! خودت هم یادشان نرفته ای . ببین که چه تکهء گاچ بخمل مقبول برای خودت هم گذاشته اند. اما رحمت جان ! ما هم باید در پتنوس شان چند دانه پوند طلا بگذاریم تا عروس ما در پیش پدر ومادر وقوم وخویش خود کم نیاید.

 

  دو ماه  بعد مراسم عروسی رحمت وزینب در هوتل آریانا بر گزار شده بود. عثمان بسیار تپیده بود. از جان مایه گذاشته بود ومراسم عروسی را بدون هیچ کم وکسری بر گزار کرده بود. تالار هوتل آریانا غرق در نور وروشنایی بود وجایگاه عروس وداماد مجلل وبا شکوه . استاد رحیم بخش سرود آهسته برو را می خواند ومهمانان با جامه های پرزرق وبرق خویش خوش وخندان و با کف زدن های شور انگیز شان مقدم عروس وداماد را استقبال کرده بودند.

 

  رحمت تا هنگام آیینه مصحف ، به صورت زینب نگاه نکرده بود. تا آن هنگام چهره اش افسرده بود وهر قدر مادر وخواهرش خواهش می کردند که خنده کند، نمی توانست . اما هنگامی که در زیر شال سبز رنگ زری آیینه را به دستش دادند وبه صورت زینب نگریست ناگهان موجی از شادی درمیان رگ های وجودش به جریان آمد. غم وغصه اش به یکباره گی فراموشش شد. گل لبخندی بر لبانش شگفت وبا خود گفت : مادرم راست می گفت، این دختر مانند ماه شب چهارده زیبا است.

 

 

 

 


December 23rd, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب